کاروان

رو دست ( داستان کوتاه )

کفش راحتی را از پایم درآوردم و مثل میکروفون جلوی دهانم گرفتم و داد زدم : بچه های خوبم ! فرزندان زیبای جهان ! بیایید برایتان یک سخنرانی بکنم . واجبه بخدا !

 پسرم دوان - دوان رسید و گفت : دختراش بیایید الهه هیکس میخواد نوحه بگه بازهم . دختر کوچکترم با اکراه آمد . چندروز بود با من درست و حسابی حرف نمیزد . میدانستم علتش را ! اما نمیدونم چرا با من بخصوص سرد شده بود .

پسرم دست زد: یک - دو - سه !

من آقای چالنگی از خانم الهه ی  هیکس میخوام راجع به نقض حقوق بشر حرفای تازه شو بزنه . و یک عینک هم زد به چشمام و موهامو پلاس - ملاس کرد روی چشمام . اخم مانندی کردم و گفتم : جدی باشید لطفا . حرفم درباره همنشینی و دوستان خوب و بده .

اعتقاد داشتم که یک مادر الگوی مناسبی برای بچه هایش هست و دیگر مسائل حاشیه ای چندان کارساز نیستند . گفتم : ببینید منو ! با خیل دوستان چطور کنار میام  و چطور توی دست  و دل نگهشان داشته ام . چون همه خوبند و در موقع سختی و دشواری ها ثابت کرده اند غمخوار منند . با چند تا مثال که گفتم و خودشان به عینه شاهد بودند حرفم را اثبات کردم . پسرم آمد کنارم نشست و میکروفون ( ببخشید ) دمپایی را از دستم گرفت و گفت : منم با اجازه ی مامان جان یه پارافی اضافه کنم : اگر میخواهی کسی را بشناسی باید ببینی دوستانش چه کسانی هستند . البته این جمله ای بود که خودم با حروف درشت نوشته و به آینه قدی چسبانده بودم تا همه وقت بخونن و یادشان باشه . بعد خیلی محترمانه دمپایی را پرت کرد به پای خواهرش و در رفت .

جلسه سخنرانی به هم خورد ولی اشکالی نداشت حرفم را تا حدی زده بودم . دخترم خندید و گفت : مامان عجیب نیست که اینروزها چرا  از دوستانت که مدام سراغت را میگیرفتند خبری نیست ؟

بعد پوزخندی زد و اونم رفت ! 

پشت سرش بلند - بلند گفتم : مردم هزار گرفتاری دارند از کجا من همیشه به یادشان باشم . اما توی دلم گفتم : آره درست میگه این چندروز اصلا خبری از هیچکس نیست . دلتنگشان بودم .

چند روز قبل خودم گرفتار مشکل دخترم بودم . از وقتی با مونا دوست شده بود دل به درس و دانشگاه نمیداد و غایب میشد و در خانه یاآشپزی میکرد یا برای برادرش کیک درست میکرد که ببره مدرسه . حسابی توی فکر بودم که چکار کنم تا طرف اون نره . به ذهنم رسید با مادرش حرف بزنم و محترمانه به نحوی که دلش نشکند ازش بخوام دخترش را قانع کند دست از سر دختر من بردارد . تا گوشی را به دست گرفتم حس کردم همان بوی مشروبی که بعضی ها میگفتند پدر دختره دایم میخوره توی مشامم پیچید . دلم بهم خورد . گفتم : خانم محترم ! دخترمن یک دختر بی مسئولیت و بی احترام به پدر- مادره و چون وجدانم اجازه نمیده دختر شماهم در اثر همنشینی با این بد بشه لازم دیدم اخطار دهم که متوجه اوضاع باشید . و ازش قول گرفتم بین خودمان بمونه و دخترامون چیزی نفهمند . خانم محترم هم قول داد ! بعد گوشی راکه گذاشت فهمیدم قضیه را گرفته است . 

ناراحت شده بود .

بعدهمان روز ارتباط مونا با دخترم قطع شد که هیچ ! دخترم ارتباطش را با منم قطع کرد و در عین گرفتگی قیافه اش با من هم حرف نمی زد . به خودم گفتم : تا چند روز دیگر حالش خوب میشه و عادت میکنه .

اما از آن روز به بعد از دوستان خودم هم که هرروز خبری ازمن می گرفتند یا  به دیدنم می آمدند اصلا خبری نیست !

 

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir